دست هایت لطف باران را حکایت می کند ...
دل نوشته هاي يك پسر ...
دو شنبه 12 مرداد 1394برچسب:, :: 20:9 :: نويسنده : امير محمد
دست هایت لطف باران را حکایت می کند

چشم تو پاکی دریا را روایت می‌کند

روز روشن ناگهان شب می شود هنگام ظهر
چادر مشکی تو وقتی دخالت می کند . . .

 

ابر و باد و ماه و خورشید و فلک خواهان تو
کل دنیا بر سرت دارد رقابت می کند!

 

بید مجنون می شود وقتی نگاهش میکنی
آن طرف تر سرو دارد هی حسادت می کند

 

خنده کردی،تلخْ شیرین شد وَ کوهْ عاقبت
می شود فرهاد،بی خود استقامت می کند

 

دور کن پروانه ها را از خودت، دق کرد گل
دائم از تنهاییش دارد شکایت می کند

 

علت از معلول ثابت می شود در فلسفه
بودن تو بر نفس هایم دلالت می کند

 

چشم هایم جز تو را اصلا نمی بینند و دل
از هر آن کس غیر تو احساس نفرت می کند

 

شعر هایم نذر ماندن در کنارت تا ابد
نذرهایم را خدا حتما اجابت می کند!

 

بیت آخر...مختصر...دو...دوس...تت...لکنت زبان
سر به زیریت مرا غرق خجالت می کند



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


تو میروی … اما بدان چیزی عوض نمی شود پای ما تا ابد گیر است … من و تو شریک جرم یک مشت خاطره ایم …
ی نفر هست که ...
دل تنگی اين روزها ... بد بختيمون از جايي شرو شد كه ... به سلامتيش ... زيبا ترين پرانتز عمرم ... دوباره ميگويم ... داستان ز‌یبای خلقت زن خـــــــــــدایــا لــج نکــن ... ... اره واقعا فكر بد كني مديوني ... سلاامممم +مَرכ بآس خخخخخ ... سلامتي پسري كه خدا نكند ... شناور اول مخفي
نويسندگان